-
دوشنبه ۱۳۹۸/۰۸/۱۳
-
۱۲:۲۳ ق.ظ
رسانه ها و نهادها ناگفته های جنگ را بازگو کنند !
گفت و گوی اختصاصی با دبیر مدرسه راهنمائی ورجوی؛ یک مدیر جهادی در تراز انقلاب اسلامی؛ معلمی که در یکسال بیش از 5 نفر از دانش آموزانش شهید شدند؛ ایشان در این گفتگو از نحوه ی اعزام رزمندگان روستای ورجوی، ساخت یک پادگان نظامی در دزفول توسط بچه رزمنده های مراغه، ارسال کمک های مردمی اهالی روستای ورجوی به آبادان با ما سخن گفته اند. وقتی استاندار خوزستان از کارهای جهادی رزمندگان مراغه ای تعجب میکنند. ایشان گلایه هایی هم از مسئولین بخاطر عدم رسیدگی به مشکلات روستای شهید پرور ورجوی دارند. |
... با سلام؛ حاج آقا لطفا از روستای ورجوی برای ما بگوئید از زمان انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی؛ و اینکه شهدای ورجوی از کجا اعزام می شده اند؟
بسم الله الرحمن الرحیم؛ بسم رب الشهداء و الصدیقین؛ ضمن عرض خیرمقدم و عرض تسلیت به مناسبت عاشورای حسینی (ع) ؛ مقدم شما عزیزان را در روستای شهید پرور ورجوی گرامی میدارم؛ روستای ورجوی نزدیک به 63 نفر شهید و 70 نفر جانباز دارد.
در شهرستان مراغه تقریبا 19 نفر جانباز 70 درصد داریم که از این تعداد 5 نفر از جانبازانِ 70 درصد، از اهالی این روستا هستند.
اکثریت مردم روستای ورجوی در اول انقلاب خیلی زحمت کشیده اند و برای خاطر انقلاب اسلامی ایران هرروز از روستای ورجوی تا مراغه، این مسیر 6 کیلومتری را راهپیمائی و تظاهرات می کرده اند. در شهرمراغه هم اهالی ورجوی بیشتر مردم را به تظاهرات و راهپیمائی علیه نظام طاغوت تشویق و تحریک می کردند.
اهالی روستای ما یک مردم کم در آمدِ مستضعفِ انقلابی با اعتقادات بسیار قوی بودند؛ در آن زمان روستای ورجوی حدودا با 2000 نفر جمعیت 6 مسجد داشته است که نشانگر ایمان و معنویت اجتماعی مردم و علاقه ی به دین اسلام در روستای ورجوی بوده است. بنابراین انتظار این چنین انقلابی را می کشیدند و از دل این انقلاب را می خواستند.
عشق امام بود و دین اسلام و مملکت و ناموس مردم
بنده در سال 58 دبیر راهنمائی مدرسه این روستا بودم در کلاسم حدودا 25 نفر شاگرد داشتم. هر موقع یکی از این بچه ها که شهید می شدند و می آوردند در روستای ورجوی، باور کنید 5 -6 نفر دیگر به جبهه علاقه مند می شدند که به جبهه اعزام شوند. در همان سال 7 یا هشت نفر از شاگردان من به جبهه ها اعزام شدند و در همان سال هم شهید شدند. رزمندگان ورجوی عجیب علاقه به جبهه داشتند و اینها واقعا قدرتمند بودند. در لشگر ]همیشه پیروز[ عاشورا هم اکثر فرماندهان گردان ها و گروهان ها از بچه های روستای ورجوی بودند. بچه هایی نترس و غیرتمند ؛ دیندار و مذهبی؛ برای خاطر مملکت و دین و ناموس خودشان می خواستند جان خودشان را فدای این انقلاب اسلامی بکنند.
روی این اصل ما در این روستا شهید زیاد داشتیم و در آن موقع اکثراً پایگاههایی که در اینجا داشتیم فرماندهی و مرکزیت بسیج در شهرستان بوده و اعزام ها هم از مراغه بوده و تمامی روستاهای مراغه اکثراً نیروهایشان از طریق بسیج شهرستان مراغه اعزام می شدند به جبهه ها. روستای ورجوی نسبت به جمعیت آن زمان که در شرکت تعاونی روستایی آمار داشتیم حدودا 63 نفر شهید و 70 نفر جانباز و چند نفر هم شهید زنده (جانباز بالای70درصد) داشتیم. که برای این نظام هزینه کردیم. عشق امام بود و دین اسلام و مملکت و ناموس مردم.
حاج آقا اکثر این شهدای ورجوی سن شان زیر 30 سال هست خیلی ها هم زیر 20 سال هستند؛ در آن موقع خانواده های این بچه ها با رفتنشون مخالفت نمی کردند؟
نه خیر! اصلا! خلاصه پسر هر چه یاد بگیرد از پدرش یاد میگیرد. وقتی پدر هر روز می رفت به تظاهرات و مسجد و بسیج و ... پسرش هم قهراً بدنبال پدرش همان راه را می رفت. اما الان شاید وضعیت متفاوت تر از آن زمان باشد...امروز شاید پدر یک چیزی بخواهد و پسرش آن راه دیگری را انتخاب کند. در آن زمان حکم فرمائی با پدرخانواده بود و پسرها عقیده به پدر داشتند. و آن عقیده ای که ما آن روزها داشتیم شاید الان دیگر آن عقیده نباشد؛ در آن زمان اکثر همین پدر و مادرها خودشان پسرهایشان را به جبهه ها اعزام می کردند و هزینه های جنگی فرزندانشان را هم خودشان تامین می کردند.
من خودم چندین بار با ماشین اداری که داشتم از وسائل این روستا جمع کردیم و برای بچه های خرمشهر و آبادان که در آنجا مردم هم زیاد نمانده بود بخاطر جنگ، و بسیج و پایگاهش واقعا مظلوم مانده بود وسائل و آذوقه بردیم. یک موقع ما رفتیم آنجا به ما گفتند خیلی ها آمدند و قول دادند ولی چیزی نیاوردند و رفتند؛ ما آمدیم اینجا و دو ماشین وسائل از این روستا و مراغه جمع کردیم و بردم آبادان. هرچه که نیازشان بود. وسائل برقی و پوشاک و پتو و ... و بعد از آن هم تا آخر جنگ با هم دوست شدیم و رفت و آمد هم داشتیم.
بنده حدودا 3 -4 سال در دزفول بودم و پادگان دزفول را خودم ساختم. فرمانده لشگر آن موقع آمد مراغه و جلسه ای داشتیم در منزل امام جمعه وقت. گفتند تنها لشگری که پادگان ندارد لشگر عاشوراست و بقیه برای خودشان پادگان ساخته اند. ما هم تعصباً ساخت این پادگان را قبول کردیم. فرمانده لشگر آن موقع گفت من به اکثر این شهرستان ها سفرکرده ام و این مسئله را مطرح کرده ام اما کسی حاضر به همکاری نشده است ؛ ما چون یک بچه روستایی بودیم این ماموریت را قبول کردیم. بعدا با مسئولین وقت در مورد آمادگی ما صحبت کرده بودند که یک نفر از مراغه هست که بیاید خوزستان و این پادگان را بسازد. آن ها هم یک جلسه ای گذاشتند که با آقای ذاکری بروید و منطقه را بگردید. ما هم با آنها رفتیم منطقه و بعد از یک هفته که در منطقه بودیم و مشکلات رزمندگان را برایشان گفتیم و این پادگان را نشان دادیم گفتند که ما آنجا نمیتوانیم بیاییم ولی وسائل و تجهیزات به شما می دهیم.

ما هم از روستای ورجوی و مراغه نیرو بردیم و کار را شروع کردیم. 18 تا گردان زیرزمینی با ظرفیت 400 نفره ساختم. یک انبار مهمات بتن آرمه زیر زمینی ساختم. و یک حمام بزرگ ساختم که در عرض یک ساعت 400-500 نفر می رفتند دوش می گرفتند. خیابان کشی و درخت کاری و معابر و آثار های دیگر ساختیم و در این کار موفق هم شدیم.
بنده آن موقع 50 نفر از این روستا و شهرستان نیرو بردم به منطقه و آن حمام بزرگ را در عرض 20 روز ساختم. خدا شاهد است آن موقع ما دوروز و یک شب کار میکردیم و یک شب می خوابیدیم. در عرض بیست روز یک حمام ساختیم که استاندار خوزستان آمده بود و تعجب می کرد از اینکه ما آن حمام بزرگ چند صد نفری را در عرض بیست روز ساخته باشیم.
الان روستای ما گرفتار هست و مشکلات زیادی دارد.
خلاصه روستای ما در زمان جنگ خیلی زحمت کشید برای این انقلاب ولی ما از طرف مسئولین آنچه که وظیفه شان بود برای این روستا خدمت کنند واقعا کم لطفی کردند و این نظر ماست. و اکثر کارهایی که در آن زمان انجام گرفت در این روستا مردم خودشان کردند مثل همین آبیاری فاضلاب روستای ورجوی. پول این کارها را مردم خودشان از طریق خودیاری داده اند و مدیریت آن را بنده یا دوستان دیگر کرده ایم. و اکثر این کارها از دست خودشان آمده است. خلاصه آنچه انتظار می رفت از دولت که برای این روستا بعد از جنگ کار کند نشد؛ و یا ما نتوانستیم صدایمان را به گوش مسئولین برسانیم. الان روستای ما گرفتار هست و مشکلات زیادی دارد. بیکاری زیاد دارد. درآمد کشاورزی در این روستا کفاف زندگی مردم و باغداران را نمی دهد و افرادی که از نظر مالی توانمند می شوند از روستا مهاجرت می کنند. حالا افراد زیادی داریم که ثروتمند و صاحب مقام هستند ولی الان دیگر روستای ورجوی را نمی شناسند حتی از روستای ورجوی مسئولین زیادی هم در شهر داشتیم ولی کسی قدم نگذاشت در این روستا تا مشکلی از این برادر ها را حل بکند. همه شان رفتند به خیال خودشان به غیر از بنده که]...[ در این روستا هم متاسفانه کارهای صنعتی هم انجام نشده است.
حاج آقا اهالی روستا مخصوصا جوانان ورجوی چقدر با شهدای روستاشون آشنا هستند؟
حالا اینکه بشناسند یا نشناسند یک نفر باید باشد که به این جوانان روستا یاد بدهد. این ها که شهید را ندیده اند الان نسل جدید ما شهید ندیده اند که! انگیزه شهید را نمی دانند. از کتاب ها میخوانند. این وظیفه رسانه ها و نهاد هاست که بیایند و ترویج شهادت را به اینها یاد بدهند، بگویند و بفهمانند که در ما چه بود؟ وقتی بچه ها می رفتند مثلا می دیدند در دهلران از یک خانواده فقط یک نفر پیرمرد 90 ساله مانده و بقیه را عراقی ها اسیر گرفته اند یا وقتی ما میرفتیم خرمشهر میدیدم که عراقی ها آمده اند و پیرمردها را یک طرف و دخترها را یک طرف تقسیم کرده اند ...؛ گرفتار بعضی مسائلی بودیم که ناگفته مانده است در جنگ، وقتی بچه ها می رفتند و آنجا این مسائل را می شنیدند و می آمدند به بچه های دیگر در روستای ورجوی نقل می کردند این ها می رفتند جبهه به عشق همان حرف ها به خاطر غیرتی که برایشان ایجاد می شد.
ما آن حال و هوایی که از شهدا داشتیم نتوانستیم نگه داریم الان هم به فراموشی دارند سپرده می شوند. ما گرفتار این روزگار هستیم و آن وظیفه ای که باید را نتوانستیم انجام بدهیم. آن تنور گرم شهادت را نتوانستیم برای این جوانان نگه داریم... بیکاری الان داد می زند و اقتصادمان زندگی این مردم را فلج کرده است.
حاج آقا شما گفتید که در سال های اول جنگ خودتان معلم بودید؟ از نحوه شهادت این بچه ها، یا جبهه رفتنشون یا روحیه ای که داشتند خاطره ای دارید ؟
من عرض کردم خدمت شما این بچه هایی که در کلاس بودند اگر به تاریخ شهادت این ها نگاه بکنی در عرض آن 8 سال جنگ تحمیلی سالانه در روستای ورجوی حدودا 8 یا 9 نفر شهید شده اند. اکثراً هم بچه محصل بوده اند اینها؛ خلاصه وقتی اینها می رفتند مدرسه و یکی از دوستانشون به طریق پایگاه میرفت جبهه و شهید می شد 5-6 نفر دیگر با هم صحبت می کردند و در پایگاه ورجوی ثبت نام می کردند. خودشان را وارد پایگاه می کردند تا به خاطر احترامی که به اون دوست شهیدشون در جامعه برای او قائل بودند بروند و شهید شوند و راه آن دوستشان را ادامه بدهند.
من نظرم این هست که اون بچه ها با شهادت دوستانشون ]بیشتر به جبهه ها اعزام می شدند[ من یادم هست که در روستای ورجوی یک نفر بنا بود ]که شهید شد[ کار می کرد وقتی یک شهید آوردند بالای دیوار که کار میکرد اون وسائل بنایی را انداخت زمین و گفت بعد از این هرکس در روستا بماند بی غیرت است. این بچه ها وقتی این حرفها را می شنیدند یا می دیدند که دوستانشون شهید شدند مشکل بود برایشان ماندن در این روستا. درکش الان برای ما خیلی مشکل هست. ولی آنها وقتی شهید را در این روستا میدیدند خودشان می خواستند که بروند و جبهه را ببینند.
من یک عموزاده داشتم با خودم برده بودم دزفول ؛ یک مقدار کار کرد کلاس هفتم بود وقتی برگشت به روستای ورجوی یک ماه ماند چون حال و هوای جبهه را دیده بود بعدا به من خبردادند که علی از طریق بسیج برگشته جبهه و رفت و شهید شد. این ها خودشان علاقه مند می شدند که خودشان بروند و جبهه را ببینند و دوستانشان ملحق شوند. از شهادت هم کسی نمی ترسید. یعنی من به این مسجد و عاشورای حسینی قسم یک دفعه به خیالم هم نیامد که می میرم یعنی عاشق این بودیم که بمیریم هم مرده ایم.
مردن و شهید شدن هیچ تاثیری در جسم و روح ما نداشت. ما سال 63 آخرین ماه بود که در فاو – جزیره مجنون بودیم جمعه بود باور کنید بیش از 100 بار ما را بمباران کرده بودند و ما یکبار هم به ذهنمان خطور نکرد که می میریم و شهید می شویم. جهنم بود آنجا! بچه ها خیلی قدرتمند بودند اصلا کسی بترسد که نمی تواند برود آنجا! (شهید بشود). آن موقع همه به عشق این نظامِ انقلابیِ ایده آلِ اسلامیِ کار می کردند و می گفتند مشکلات اجتماعی و آخرتی ما حل خواهد شد. ولی متاسفانه عملکرد ما مسئولین آنچنان که باید آن تنور گرم شهادت را نتوانست برای این جوانان نگه دارد.
حاج آقا اکثر بچه های روستای ورجوی خانواده شون کشاورز بوده اند؟
تمام بچه هایی که از روستای ورجوی شهید شده اند شما خیال بکنید که یک نفری دستش به دهنش می رسید و یک چیزی داشتند، نداشته اند؛ همه شان از خانواده های کشاورز و مستضعف بوده اند. خیال نکنید که از یک خانواده مرفه بوده اند. آن هایی بودند که به قرآن قسم پدر هاشون نماز صبحشان را در باغ می خواندند و کار و کشاورزی می کردند و شب هم نماز را در باغ می خواندند و می آمدند خانه. و مادران این شهدا هم پابه پای پدران این شهدا کار می کردند. آن موقع ما برای درس خواندن پیاده می رفتیم مراغه و می آمدیم ورجوی. وضعیت بچه ها از نظر مالی خوب نبود که. آن موقع شاید 5-6 نفر در این روستا دیپلم بود. نان مان را می گذاشتیم توی یک دستمال و کتابهایمان را برمی داشتیم و پیاده می رفتیم مراغه در یک مدرسه دوشیفته درس می خواندیم و وضعیت مالی ما طوری بود که نمی توانستیم یک چای از مغازه ای چیزی تهیه بکنیم و این نان را بخوریم. اکثر شهدای ورجوی از این خانواده ها به بار آمده اند. آنهایی که دستشان به دهنشان می رسید با جبهه اصلا کاری نداشتند. آنها اعتقادی به نظام و انقلاب نداشتند، تازه به ما نیش خند هم می زدند.
شما احتمالا حاج آقا سیدرضا پاکدل رو بشناسید؟
سید رضا! بله؛ این سید بزرگوار واقعا آبروی این روستای ما بود فردی بود متعهد و دیندار و از خدا بترس؛ آن چه که داشت، سید بود به پیغمبر احترام می گذاشت. آبروی پیغمبر را نمی برد. ما برای این سید خیلی علاقه داشتیم. آقایی بود واقعا خداشناس و دیندار و ما به همه چیزش اعتقاد داشتیم و دوستش داشتیم. ما اینقدر این سید را میشناختیم. در انقلاب هم ایشان همیشه با ما بودند و از خیلی از روحانی ها هم باسواد بودند و از جمله افرادی بودند که جلو دار این راهپیمائی ها بودند.
شما از بچه هایی که دیده اید و رفتند و برنگشتند و کسانی که در آینده این حرف های شما را خواهند شنید چه پیامی یا توصیه ای برای جوانان این روستا یا چه خواهشی دارید؟
جوان ها باید راهی که انتخاب می کنند، خودشان برای خودشان انتخاب بکنند. آنچه که شهدا برای خودشان انتخاب کرده بودند یک چیز دیگری بود] آن را ما در جوانان خودمان باید نهادینه کنیم.[ اولا آن جوانی که ما الان تربیت می دهیم آنچه که شهدای ما داشتند باید در ژن این جوان امروزی هم باشد. متاسفانه ما آن جوانانی که تربیت داده بودیم آن زمان شهید شدند اما الان آن تنور گرم شهادت را که می باید گرم نگه می داشتیم ما برای این جوانان نتوانستیم... و توصیه بنده هم باید یک مقدمه ای داشته باشد و برای آن توصیه یک زمینه سازی لازم است و آن زمینه هم این است که ما برای این جوانان یک آسایشی بوجود بیاوریم... برای توصیه های ما هم شاید جوانان تا سن بلوغشان گوش شنوا داشته باشند اما بعد از آن باید به نیازهای اجتماعی و مالی جوانان و نیازهای روزمره و کار و اشتغال جوانان توجه بکنیم و آن نیازها را تامین بکنیم. نظر بنده این است که اول باید زیربنای فرهنگی و مالی را برای این جوانان تامین بکنیم بعدا حرفمان را برایشان بزنیم. به نظر من ما بدون تامین این نیازها نمی توانیم نتیجه ای بگیریم.